حکایت (مرد جنگ جو)

مرد جنگ جویی، با زره پولادین به تن، کلاه خودِ زرین بر سر، تیردانی پر از تیر به پشت، شمشیر بُرنده ای بر کمر و سپری خیلی خیلی بزرگ در دست، راهی میدان شد.

مرد جنگ جو که در زیر سپر پنهان شده بود، آرام آرام به قلعه دشمن نزدیک شد. هنوز به دروازه قلعه نرسیده بود که یکی از نگهبانان قلعه، سنگی به طرف او پرتاب کرد. سنگ چرخید و چرخید و بر سر مرد جنگ جو خورد. مرد جنگ جو غرغرزنان پابه فرار گذاشت و به میان سپاهیان بازگشت.

هم رزمانش وقتی غرولند های مرد جنگ جو را شنیدند، از او پرسیدند: چه شده است؟ چرا از یک سنگ می نالی؟

مرد جنگ جو در حالی که دستش را روی سرش می مالید، گفت از سنگ نمی نالم، از این مردمان بدجنس می نالم که سپر به این بزرگی را ندیدند، سنگ را بر سر من زدند.

 

ساده نویسی: عبید زاکانی