حکایت ( اسب )
میرزاغضنفر پیش دوستش مردان خان رفت و از او خواست تا اسبش را به او امانت دهد. مردان خان، نگاهی به میرزاغضنفر کرد و گفت: اسب من تازه نعل شده است.
عیبی ندارد، سعی میکنم او را آرام برانم.
اسب من، الان تشنه است.
حتما پیش از آنکه سوارش شوم، سیرابش می کنم.
اسب من در گرما، توان راه رفتن ندارد.
باشد پیش از گرم شدن هوا، آن را به شما بر می گردانم.
مردان خان که دلیل دیگری پیدا نکرد، به میرزا غضنفر گفت: اسب من سیاه است و برای سواری مناسب نیست.
میرزاغضنفر که حسابی ناراحت شده بود، پرسید: آخر رنگ اسب، چه ارتباطی با سوار شدن آن دارد؟
مردان خان، با حالت غرور، دستی به سیبیلش کشید و گفت: چون نمی خواهم اسبم را به شما امانت بدهم، سیاه بودن اسب، بهانه خوبی است.
بازنویسی ( عبید زاکانی )
هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.