مجله اینترنتی خورشید زندگی

دریچه ای به سوی علم و دانش بیشتر شما!

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

داستان قیام سربداران

داستان قیام سربداران

هم زمان با فروپاشی حکومت ایلخانان مغول، بی عدالتی و ستمگری حاکمان محلی، خشم و نارضایتی مردم را بر انگیخت و موجب بروز قیام های مردمی در گوشه و کنار ایران شد. یکی از مهم ترین این قیام ها، قیام سربداران بود که از روستای باشتین در سبزوار آغاز شد. مردم سبزوار در آن زمان بر اثر تعلیمات شیخ خلیفه و شیخ حسن جوری، آماده مقابله با ظلم و ظالمان شده بودند.

ساکنان روستای باشتین که از زیاده خواهی و گستاخی ماموران حاکم مغولی خراسان به ستوه آمده بودند، به پا خواستند و ماموران مغول را مجازات کردند. آنان سپس با شعار ( سر بدار می دهیم، تن به ذلت نمی دهیم ) سپاه حاکم مغول را در آن ولایت شکست دادند. قیام به سرعت گسترش یافت و سربداران پس از تصرف شهر سبزوار، حکومت خود را تاسیس کردند. آنان با پیروزی بر سرداران و حاکمان مغول در خراسان، قلمرو خود را به مناطق همجوار گسترش دادند. حکومت سربداران، پشتیبان مذهب شیعه بودند. این حکومت پس از یورش تیمور به ایران از بین رفت.

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.
 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

حکایت ( اسب )

حکایت ( اسب )

میرزاغضنفر پیش دوستش مردان خان رفت و از او خواست تا اسبش را به او امانت دهد. مردان خان، نگاهی به میرزاغضنفر کرد و گفت: اسب من تازه نعل شده است.

عیبی ندارد، سعی میکنم او را آرام برانم.

اسب من، الان تشنه است.

حتما پیش از آنکه سوارش شوم، سیرابش می کنم.

اسب من در گرما، توان راه رفتن ندارد.

باشد پیش از گرم شدن هوا، آن را به شما بر می گردانم.

مردان خان که دلیل دیگری پیدا نکرد، به میرزا غضنفر گفت: اسب من سیاه است و برای سواری مناسب نیست.

میرزاغضنفر که حسابی ناراحت شده بود، پرسید: آخر رنگ اسب، چه ارتباطی با سوار شدن آن دارد؟

مردان خان، با حالت غرور، دستی به سیبیلش کشید و گفت: چون نمی خواهم اسبم را به شما امانت بدهم، سیاه بودن اسب، بهانه خوبی است.

بازنویسی ( عبید زاکانی )

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.
 

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان ( قلم سحر آمیز )

قلم سحر آمیز

جنگ چالدران با همه مقاومت دلیرانه شاه اسماعیل و سربازانش به شکست انجامید. کمال الدین بهزاد همراه شاه اسماعیل بود. یکی از سرداران، زخمی شده بود. کمال الدین بهزاد همراه با شاه محمود نیشابوری او را به غاری در آن نزدیکی رساندند. غار، تاریک و نمناک بود. قطره های آب از شکاف سقف می لغزید و از روی توده آهکی که از سقف آویزان بود، پایین می آمد و از روی نوک آن به کف سنگی غار می چکید. باریکه ای از نور خورشید به داخل غار می تابید و فضا را روشن می کرد. کما الدین تکه چوب نیم سوخته ای برداشت و روی دیوار غار، تصویر مرغی را کشید که روبه سقف غار اوج گرفته بود. شاه محمود و سردار زخمی، مرغ را نگاه می کردند.

کمال الدین زیر تصویر با خط خوش نوشت:

ای هد هد صبا به صبا می فرستمت        *          بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

حیف است طایری چون تو در خاکدان غم     *      زین جا به آشیان وفا می فرستمت

سردار لبخندی زد. آرام شد و زیر لب شعر حافظ را زمزمه کرد. شعر و نقاشی، کار خود را کرده بود. کمال الدین بهزاد به سردار نزدیک شد و پارچه را از روی زخم وی گشود.

سردار گفت: آفرین بر قلم سحر آمیزت! من درد را فراموش کردم. نقاشی تو طبیب زخم های ماست.

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان ( خودشناسی )

حکایت خود شناسی

 

وقتی جولاهه ای به وزارت رسیده بود. هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شد و ساعتی در آنجا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی. امیر را خبر دادند که او چه می کند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه در شد. گودالی در آن خانه دید که جولاهگان را باشد. وزیر را دید پای بدان گودال فرو کرده. امیر او را گفت که این چیست؟ وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست همه از امیر است. ما از ابتدای خویش فراموش نکرده ایم که ما این بودیم. هر روز زندگی گذشته خود را به یاد می آورم، تا خود به غلط نیفتم. امیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تاکنون وزیر بودی، اکنون امیری!

 

اسرار التوحید، محمدبن منور

 

کلمه جولاهه به معنی بافنده است.

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان ( به خدای چه بگویم؟ )

به خدای چه بگویم؟

 

روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد. گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری ار راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان، به سراغ آن غلام ( چوپان ) رفت و گفت:از این همه گوسفندانت یکی را به من بده.

چوپان گفت: نه، نمی توانم این کار را بکنم، هرگز!.

مسافر گفت: یکی را به من بفروش.

چوپان گفت: گوسفندان از آن من نیست.

مرد گفت: خداوندش را بگوی که گرگ ببرد.

غلام گفت: به خدای چه بگویم؟ !

 

رساله قشیریه،ابوالقاسم قشیریه

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفیkhorshidlife.blog.ir) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان جالب سقراط

داستان سقراط

سقراط در حال مرگ بود. به او زهر داده بودند و او میخندید! یکی از مریدانش پرسید:

حالا وقت غصه است، مرگ خیلی نزدیک است و تو میخندی و چشمان ما پر از اشک است.

سقراط گفت: غصه کجاست؟ اگر من بمیرم کسی باقی نمانده تا غصه را تجربه کند و اگر من

بمیرم و باز هم باقی باشم نیاز به غصه چیست؟ آن چه از دست میرود من نیستم. من آنی هستم.

او گفت: من خوشحالم. مرگ فقط می تواند دو کار بکند: یا میتواند مرا کامل از بین ببرد، پس من

خوشحال هستم زیرا من اینجا نخواهم بود تا غصه را تجربه کنم و اگر بخشی از من باقی بماند

باز هم خوشحالم آن بخشی که از من نبوده از بین رفته است. مرگ فقط همین دو کار را می تواند

بکند برای همین است که می خندم زیرا مرگ چه چیز را می تواند از من بگیرد؟

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفی) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.
 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان اعتماد به نفس بوذرجمهر وزیر انوشیروان

داستان اعتماد به نفس بوذرجمهر وزیر انوشیروان

در داستان های تاریخی آمده است که انوشیروان نسبت به بوذرجمهر وزیر خود خشمگین شد. دستور داد او را در اتاقی  تاریک زندانی کنند. چند روز گذشت. انوشیروان کسی را فرستاد تا وضع و حال او را جویا شود. فرستاده انوشیروان  بوذرجمهر را خوشحال و مطمئن یافت . از او پرسید: در این شرایط سخت در مضیقه ای، چگونه خونسرد و آسوده ای؟ بوذرجمهر گفت: من از معجونی که از چهار ماده ترکیب شده است، استفاده می کنم و این معجون مرا سرحال و امیدوار کرده است. فرستاده پرسید: ممکن است این معجون را به ما معرفی کنی تا در مشکلات از آن استفاده کنیم؟

بوذرجمهر گفت:

ماده اول: توکل من بر خداست، آنچه مقدر است، خواه ناخواه رخ می دهد و بی تابی در برابر آن، مشکلی را حل نخواهد کرد.

ماده دوم: صبر و شکیبایی بهترین چیزی است که در آزمون های الهی به کمک انسان می شتابد، اگر صبر نکنم چه کنم؟ بنابراین، با بی قراری نباید خود را هلاک کنم. ادامه در ادامه مطلب.....

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی

داستان جالب

 

حکایت
 
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک درم
بفروشد. چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد. برای آن که سوگند خود
را نشکند، گربه ای در گردن شتر آویخت و بانگ زد: ( که چه کسی می خرد؟ شتری را
به یک درم و گربه ای را به صد درم ؟ اما هردو را با هم می فروشم.) شخصی آنجا بود،
گفت: این شتر ارزان بود، اگر این قلاده را در گردن نداشت.

(عبید زاکانی)


هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع یعنی( مجله اینترنتی خورشید زندگی-بنیامین یوسفی )از نظر شرعی و قانونی مجاز نیست.

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰
بنیامین یوسفی