داستان جالب

دانشمندی آکواریومی شیشه ای ساخت و با دیواری شیشه ای آن را دو قسمت کرد، در یک قسمت ماهی بزرگی    

انداخت و در قسمت دیگر ماهی کوچکی که غذای مورد علاقه ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی داد.

او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله کرد، اما هربار به دیواری نامرئی می خورد. همان دیوار

شیشه ای که او را از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد. برای خواندن ادامه مطلب بر بروی فلش قرمز در بالای صفحه کلیک کنید.

بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچک منصرف شد.

او باور کرده بود که رفتن به آن طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچک کاری غیر ممکن است. دانشمند شیشه وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد، اما ماهی بزرگ هرگز به ماهی کوچک حمله نکرد. او هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت و از گرسنگی مرد. می دانید چرا؟ آن دیوار شیشه ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ در ذهنش

یک دیوار شیشه ای ساخته بود. یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت، باورش به وجود دیوار، باورش به ناتوانی، باور های انسان هاست که واقعیت هایشان را می سازد.

هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفی) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.