داستان سقراط

سقراط در حال مرگ بود. به او زهر داده بودند و او میخندید! یکی از مریدانش پرسید:

حالا وقت غصه است، مرگ خیلی نزدیک است و تو میخندی و چشمان ما پر از اشک است.

سقراط گفت: غصه کجاست؟ اگر من بمیرم کسی باقی نمانده تا غصه را تجربه کند و اگر من

بمیرم و باز هم باقی باشم نیاز به غصه چیست؟ آن چه از دست میرود من نیستم. من آنی هستم.

او گفت: من خوشحالم. مرگ فقط می تواند دو کار بکند: یا میتواند مرا کامل از بین ببرد، پس من

خوشحال هستم زیرا من اینجا نخواهم بود تا غصه را تجربه کنم و اگر بخشی از من باقی بماند

باز هم خوشحالم آن بخشی که از من نبوده از بین رفته است. مرگ فقط همین دو کار را می تواند

بکند برای همین است که می خندم زیرا مرگ چه چیز را می تواند از من بگیرد؟

 

  هرگونه کپی برداری از این متن بدون ذکر منبع( مجله اینترنتی خورشید زندگی -بنیامین یوسفی) از نظر مالکیت معنوی و قانونی مجاز نیست.